ایستگاه نقاشی

در تاریخ 1391/7/6 همزمان با شب میلاد باسعادت امام رضا (ع)کانون فرهنگی تربیتی شهید فقیهی در حرم امامزاده پیرمراد شهرستان استهبان به منظور بالا بردن فرهنگ رضوی در بین دانش آموزان شهرستان مسابقه نقاشی با موضوع امام رضا وکبوتران حرم برگزار کردند.

لبخندهای خاکریز

گاهی در جبهه های دفاع از حق در برابر باطل به تابلو نوشته ها، سنگرنوشته ها و لباس نوشته هایی برخورد می کردیم که در بردارنده نوعی طنز و شوخی بود. در این جا گوشه هایی از این تابلو نوشته ها را که بیانگر روحیه رزمندگان سرافراز اسلام در آن شرایط سخت است را با هم می خوانیم:

 

1- لبخند بزن دلاور. چرا اخم؟!!

2- لطفا سرزده وارد نشوید (همسنگران بی سنگر) (سنگر نوشته است و خطابش موشها و سایر حیوانات و حشرات موذی هستند که وقت و بی وقت در سنگر تردد می کردند.)

3- مادرم گفته ترکش نباید وارد شکمت شود لطفا اطاعت کنید.

4- مسافر بغداد (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)

5- معرفت آهنینت را حفظ کن و نیا داخل (کلاه و سربند نوشته)

6- ورود اکیدا ممنوع حتی شما برادر عزیز (در اوایل میادین مین می نوشتند و خالی از مطایبه نبود.)

7- ورود ترکش های خمپاره به بدن اینجانب اکیدا ممنوع

8-ورود گلوله های کوچکتر از آرپی چی به اینجا ممنوع (پشت کلاه کاسک نوشته بود)

9- ورود هر نوع ترکش خمی از 60،81،120 و کاتی به دست و پا و سر و گردن و شکم ممنوع می باشد.

10- مرگ بر صدام موجی

 

از کتاب فرهنگ جبهه جلد دوم (تابلو نوشته ها) نوشته سید مهدی فهیمی

دانلود فایل متنی استهبان در عملیات ثامن الائمه+نقشه عملیات

ما خون دلها خورده ایم ...!


ما خون دلها  خورده ایم ، قرارمان برای نسل نوجوان و جوان این نبود !

 

من آنروز یک عشق داشتم ؛ پیروزی یا شهادت ، بعضی ها امروز  هر ساعت ، عاشق و معشوق  آدم های غریبه می شوند  و به سادگی دل می دهند و دل ربایی می کنند!

 


ادامه نوشته

وصيت نامه شهيد عزيز حسين باديانت

وصيت نامه شهيد عزيز حسين باديانت

 

        به نام خداي در هم كوبنده‌ي ستمگران و ياور محرومان.

 با عرض سلام به پيشگاه امام امت رهبر مستضعفان جهان و با سلام به شهداي راه اسلام به ويژه‌ي شهداي انقلاب اسلامي و با سلام به ملت  شهيد پرور و هميشه در صحنه‌ي ايران مخصوصاً همشهريان عزيزم.

 اينجانب حسين باديانت با آگاهي كامل متن وصيت‌نامه‌ي خود را مي نويسم.

 

ادامه نوشته

يادنامه‌اي از شهيد عزيز حسين باديانت

نام پدر: محمّدجعفر              محل و تاريخ تولد: استهبان 1346

سن: 21 سال                      تحصيلات: سوم راهنمايي

شغل: پاسداروظيفه             وضعيت تاهل: مجرّد

حضور در جبهه: 365 روز   تاريخ اولين اعزام: 18/4/66

مسؤوليت: امدادگر               تاريخ شهادت: 23/3/67      

محل شهادت: شلمچه           محل دفن: استهبان

 

ادامه نوشته

شرمنده از شهدا

 

شرمنده از شهدا.......

چفیه هاتان را به دست فراموشی سپردیم و وصیت نامه هایتان را نخوانده رها کردیم .
پلاکهایتان را که تا دیروز نشانی از شما بود امروز گمنام مانده است .
کسی دیگر به سراغ سربندهایتان نمی رود 
دیگر کسی نیست که در وصف گلهای لاله و شقایق شاعرانه ترین احساسش را بسراید و بگوید :
چرا آلاله آنقدر سرخ است ؟
چرا کسی نپرسید مزار حاج حسین بصیر کجاست؟
و چرا شهید محمدرضا در قبر خندید...

 

 

ادامه نوشته

هديه‌اي براي دخترم

 هديه‌اي براي دخترم

صبح بود و هوا كمي خنك‌تر از قبل مي‌نمود. اسدالله جلوي چادر قدم مي‌زد، خيلي خوشحال و ذوق زده بود. آخر مدتي پيش صاحب دختر كوچولويي شده بود. خودش اين‌جا و دلش پيش بنت‌الهدايِ كوچكش بود.به طرفش رفتم و گفتم: «اسدالله اهواز كاري نداري؟ مي‌خوام يه چرخي تو شهر بزنم.»          

نگاهي به من انداخت و گفت: «نه»، لحظه‌اي مكث كرد دوباره گفت: «چرا! صبر كن منم مي‌يام.»

با هم راهي اهواز شديم. در خيابان‌هاي شهر گشت مي‌زديم كه اسدالله از من خواست به بازار برويم. 

اسدالله لباس دخترانه‌ي كوچكي را براي بنت‌الهدي خريد و بعد لباس را به من داد و گفت: «اين امانت را از من قبول كن؛ و بعد از من به دخترم برسان.» تا آمدم چيزي بگويم، دنباله‌ي حرفش را گرفت وگفت: چقدر دلم مي‌خواد بنت‌الهدي را تو اين لباس ببينم.انگار زبانم بند آمده بود، هيچ چيزي نمي‌توانستم بگويم. اسدالله از آن دسته آدم‌هايي بود كه وقتي چيزي مي‌گفت، همه به صحّت آن اعتقاد داشتند و من يقين پيدا كرده بودم كه اسدالله رفتني است. دلم مي‌خواست به صورتش خيره شوم و او را حسابي .....ببينم ولي از برق نگاهش شرم داشتم

تا لحظه‌اي كه به مقر برگشتيم در اين خصوص ديگر حرفي دوباره گفت: «مطمئن باشم كه اين امانت رو به صاحبش مي‌رسوني؟»

و من در حالي كه قطرات اشك بر گونه‌هايم جاري شده بود سرم را زير انداختم .

 شهيد اسدالله احراري

نرم افزار صحیفه سرخ