هديهاي براي دخترم
هديهاي براي دخترم
صبح بود و هوا كمي خنكتر از قبل مينمود. اسدالله جلوي چادر قدم ميزد، خيلي خوشحال و ذوق زده بود. آخر مدتي پيش صاحب دختر كوچولويي شده بود. خودش اينجا و دلش پيش بنتالهدايِ كوچكش بود.به طرفش رفتم و گفتم: «اسدالله اهواز كاري نداري؟ ميخوام يه چرخي تو شهر بزنم.»
نگاهي به من انداخت و گفت: «نه»، لحظهاي مكث كرد دوباره گفت: «چرا! صبر كن منم مييام.»
با هم راهي اهواز شديم. در خيابانهاي شهر گشت ميزديم كه اسدالله از من خواست به بازار برويم.
اسدالله لباس دخترانهي كوچكي را براي بنتالهدي خريد و بعد لباس را به من داد و گفت: «اين امانت را از من قبول كن؛ و بعد از من به دخترم برسان.» تا آمدم چيزي بگويم، دنبالهي حرفش را گرفت وگفت: چقدر دلم ميخواد بنتالهدي را تو اين لباس ببينم.انگار زبانم بند آمده بود، هيچ چيزي نميتوانستم بگويم. اسدالله از آن دسته آدمهايي بود كه وقتي چيزي ميگفت، همه به صحّت آن اعتقاد داشتند و من يقين پيدا كرده بودم كه اسدالله رفتني است. دلم ميخواست به صورتش خيره شوم و او را حسابي .....ببينم ولي از برق نگاهش شرم داشتم
تا لحظهاي كه به مقر برگشتيم در اين خصوص ديگر حرفي دوباره گفت: «مطمئن باشم كه اين امانت رو به صاحبش ميرسوني؟»
و من در حالي كه قطرات اشك بر گونههايم جاري شده بود سرم را زير انداختم… .