اشکم برای تو...

اشکم برای تو...
ببخش تو خونت را برای من دادی و من اشک ناقابلم را...
بیش از این بضاعتی ندارم...
میدانم یاور بی بضاعتان بودی...
پس یاورم باش ای شهید...

شهید آوینی چه زیبا گفت:

شهید آوینی چه زیبا گفت:
مَشک رنج‌های انقلاب را به دندان کشیده‌ایم و دست و پا داده‌ایم، اما آن‌را رها نکرده‌ایم.

و امروز هم؛
به امید خدا،
ما نیز تا زنده‌ایم آن مَشک را رها نخواهیم کرد؛
حتی به اشک،
حتی به خون.

و در این مسیر،
دست و پا که هیچ، سرمان را هم خواهیم باخت...
و خون دل خواهیم خورد، تا ولی‌مان خون دل نخورد.
جام زهر را لاجرعه سر می‌کشیم تا ولی‌مان ناگزیر از آن نباشد.

ایستاده‌ایم چون کوه، استوار و با صلابت،
در برابر هرآن‌چه و هر آن‌که، چشم طمع داشته باشد به آرمان‌های بلند خمینی کبیر و انقلاب اسلامی‌اش.

و نام نشان ما را لازم نیست در بین نسل اول و دوم انقلاب و حتی رزمندگان دفاع مقدس پیدا کنی!
ما از نسل سوم و چهارم انقلاب حضرت روح‌الله هستیم.

آن‌هایی که خمینی را ندیده، دل باخته‌اش شده‌اند،
و بوی و خوی او را، در خمینی زمانه می‌بویند و می‌جویند.....

من از عهد آدم تو را دوست دارم

من از عهد آدم تو را دوست دارم

من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شب‌ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم‌نم، تو را دوست دارم

نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم

سلامی صمیمی‌تر از غم ندیدم
به اندازه‌ی غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد هم‌آواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم

قیصر امین پور

ستاره سحر از صبح انتظار دمید

ستاره سحر از صبح انتظار دمید
غدیر از نفس رحمت بهار چکید
گرفت دست قدر، رایت شفق بر دوش
زمین به حکم قضا آب زندگی نوشید

عید غدیر خم مبارک باد

زندگی

زندگی شوق رسیدن به همان 
فردایی است که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی و نه در فردایی
ظرف امروز پر از بودن توست 
شاید این خنده که امروز دریغش کردی 
آخرین فرصت همراهی با امید است 

سهراب سپهری

سفرنامه ی باران

آخرین برگ سفرنامه ی باران،

این است :

 

که زمین چرکین است.

دبستانی ترین احساس من    

اولین روز دبستان بازگرد       

کودکیها شاد و خندان بازگرد

 

    بازگرد ای خاطرات کودکی  

               بر سوار اسب های چوبکی

   

خاطرات کودکی زیبا ترند     

              یادگاران کهن مانا ترند

   

درسهای سال اول ساده بود   

           اب را بابا به سارا داده بود


ادامه نوشته

از آسمان باران انا انزلنا بر فرق زمین می بارد ...

از آسمان باران انا انزلنا بر فرق زمین می بارد ...

امشب چشمانم را با آب توبه می شویم

و کلام قرآن در دهانم می ریزم

تا خواب چشمانم را نیازارد ...

 

بی پاسخ

بی پاسخ

درتاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید
خودم رادر پس در تنها نهادم
و به درون نهادم
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد
پس من کجا بودم ؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسانداشت
و من انعکاسی بودم
که بی خودانه همه خلوت ها را به هم می زد
و در پایان همه رویاها درسایه بهتی فرو می رفت
من در پس در تنها مانده
بودم
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود
در گنگی آن ریشه داشت
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود ؟
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من درتاریکی خوابم برده بود
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این
هوشیاری خلوت خوابم را آلود
آیا این هوشیاری خطای تازه من بود ؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بود
پس من کجا بودم ؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم
همه وجودم رادر روشنی این بیداری تماشا کردم
آیامن سایهگمشده خطایی نبودم ؟
دراتاق
بی روزن
انعکاسی نوسان داشت
پس من کجا بودم ؟
درتاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بود

سهراب سپهری

رمضان


کاش در این رمضان لایق دیدار شوم


سحری با نظر لطف تو بیدار شوم


کاش منت بگذاری به سرم مهدی جان


تا که همسفره تو لحظه دیدار شوم.....