داستانی بسیار آموزنده

آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور،تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد!
روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت:
“واقعا عجیب است! درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!”
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بودو نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است!
اما نمی خواست سؤال دوستش را بدون پاسخ بگذارد، کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت.
این پاسخ آهنگر بود:

ادامه نوشته

پروردگارا!

مرا به نعمت هایی که داده ای آگاه و هوشیار کن ،

تا آرامشم را با چیزهای کوچکی که ندارم بهم نریزم...

بعداز هر لبخندی

" اگر هیچوقت بعداز هر لبخندی ، خدا رو شکر نمی کنی ،

حق نداری بعد از هر اشکی اون رو سرزنش کنی"

خدایا نقطه پایانم را خوب بخوان__


خدایا! دستانم را بسوی درگاهت بلند کرده ام ، هرچه میخواهم نه ، هرچه تو میخواهی قبل از  پایین آمدن دستانم برایم مقدر فرما...

خاکی ترازخاک

 

نصفه شب بود

چشم چشم رو نمى ديد

سوار تانك بودیم ، وسط دشت

كنار برجك نشسته بودم

ديدم يكى پياده میاد

به تانك ها نزديك مىشد ، چند لحظه توقف می کرد ، می رفت سراغ بعدی

سمت ما هم اومد

دستش رو دو پايم حلقه كرد

پايم رو بوسيد و گفت «به خدا سپردمتون.»

گفتم «حاج حسين؟»

گفت «هيس! اسم نيار.»

رفت طرف تانك بعدى

تازه فهمیدم پای رزمنده ها رو می بوسه

گفت اسمشو نیارم که کسی نفهمه پابوسشون همون حاج حسین خرازی فرماندمونه

خدائیش آسمونم در مقابل بزرگی چنین مردانی کم آورده بود...

 

                                   خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج حسین خرازی

                                   منبع: کتاب یادگاران " خاطرات شهید خرازی "

رسید

 

پول ها و طلاهاش رو داد و خداحافظی کرد

داشت از در ستاد پشتیبانی جنگ می رفت بیرون که مسئول ستاد گفت:

مادر! رسیدتون رو نمی گیرین؟

پیرزن لبخندی زد و گفت:

من برای دادن شوهر و دوتا پسرم از کسی رسید نگرفتم

اینا که دیگه چیزی نیست...

 

درسی از شهید    

 

عراق منطقه رو زیر آتیش شدید گرفته بود

صدای سوت چند تا خمپاره نظرمون رو جلب کرد

حاج آقا میثمی رو به زور هل دادیم توی یه سنگر

سنگر کوچیک بود و در حالت عادی بیشتر از دو نفر جا نمیشد

اما پنج نفر از بچه ها با شنیدن سوت خمپاره پریده بودن توی سنگر

حاج آقا میثمی بهم گفت: می دونی چرا توی سنگر به این کوچیکی جا شدیم؟

گفتم : نه حاجی! چرا؟

گفت: به خاطر ترس! اگه انسان از خدا هم بترسه ، دنیا براش کوچیک میشه!!!

 

                               خاطره ای از زندگی شهید حجه الاسلام عبدالله میثمی

                               راوی : همرزم شهید

توصیه‌های آیت‌الله بهجت(ره) درباره سیر و سلوک

توصیه‌های آیت‌الله بهجت(ره) درباره سیر و سلوک

حضرت آیت‌الله بهجت(ره) از جمله سالکان و عارفان حقیقی طریق الهی است که توجه به توصیه‌های این فقید فرزانه می‌تواند راهی روشنگر را پیش‌روی انسان قرار دهد.

ادامه نوشته