خدا گوید :
خدا گوید :
تو ای زیبا تر از خورشید نازم
تو ای والاترین مهمان دنیایم
شروع کن٬ یک قدم با تو
تمام گام های مانده اش با من ...
+ نوشته شده در شنبه هفدهم تیر ۱۳۹۱ ساعت 8:48 توسط saba
|
به کوچه ای وارد می شدم که پیرمردی از آن خارج می شد.
پیرمرد گفت: نرو ، بن بست است
گوش نکردم و رفتم ،
بن بست بود ،
برگشتم ،
به سر کوچه که رسیدم پیر شده بودم ...
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... هر کس چیزی میخرید . و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند . و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند . و بعضی آزادگیشان را. و شیطان میخندید