روایتی از مجاهدت های یک زن در روستایی دورافتاده:


 
در آخر ديدار، ازش مي پرسم چرا اينقدر سختي را تحمل كردي؟ چرا نگذاشتيش بيمارستان. چرا مثل خيلي هاي ديگر نيامدي سر خانه زندگي خودت؟ مكث مي كند. شايد نگاهي به شوهرش مي اندازد. انگار بهش توهين كرده ام. مي گويد،‌ اين نامردي است و ما نامرد نیستیم. مي گويد كه آنها اهل ول كردن همديگر نيستند. و من از همين جاست كه مي فهمم مرد بودن،‌ به جنسيت نيست. به مردانگي است كه در وجود اين زن موج مي زند.
زنی که مردانگی در وجودش موج می زند
 
مِچ كجاست؟ وقتي مي خواستيم راه بيفتيم، كيلومتر شمار ماشين را صفر كرديم. وقت رسيدن،‌ معلوم شد كه هفتاد كيلومتر راه آمده ايم. آسفالته،‌ پر پيچ و خم. خاكي و خراب. پس مي شود گفت كه مچ يكي از دورافتاده ترين روستاهاي سبزوار است. البته جمعيت زيادي دارد. آن هم به بركت زمينهاي خدادادي اش است كه علف خوبي مي دهد و زمينه را فراهم مي كند براي گوسفندداري. و كشاورزي كم. چرا كه آب زيادي در آنجا نيست.

اين زن كيست؟ اين ایام محرم و صفر، بيشتر حرف از ايثار زده مي شود. و فقط حرف. براي اينكه بدانيم فقط حرف زده ايم یا عمل هم در کار بوده،‌ كافي ست براي خودمان ده قلم از ايثارگريهايي كه در حق خانواده ي خودمان،‌ از مادر و پدر گرفته تا خواهر و برادر و اقوام و بعد ديگران، داشته ايم را نام ببريم. آنوقت اگر توانستيم با سر بلند، بگوييم كه كمي از خودمان به خاطر ديگري گذشته ايم،‌ مي توانيم بگوييم در عزاي حسين (ع) فقط حرف نزده ايم و عمل هم... .

اما اين زن كيست؟ من اسمش را مي گذارم يك ايثارگر مقاوم خدادوست عملگراي فهميده. ما شايد كاري كه اين زن كرده است را، در فكرمان هم نتوانيم بازسازي
مي گويد كه دخترش گفته: " اي كاش من بچه ي شما نبودم." اين جمله گرچه در نگاه اول بي ادبي ساحت پدر و مادر محسوب مي شود، ولي در عمق خود معنايي ديگر دارد
كنيم. چه برسد كه خواسته باشيم مثل او عمل كنيم. اين زن روستايي،‌ يازده سال است از شوهر قطع نخاع خود كه حالا ديگر از او چيزي جز پوست و استخوان نمانده، پرستاري مي كند. 

شوهري كه‌ حتي قادر به گفتن يك كلمه،‌ يا انتقال يك درخواست هم نيست. دروغ نشود،‌ زنش مي گويد كه وقتي خيلي تنها مي شود، يا گرسنه،‌ گريه و ناله اي سر مي دهد كه ما خودمان مي فهميم احتمالا گرسنه است يا تنها ماندن. اول كار نگفتم كه اين مرد قطع نخاع جانباز هم هست كه فكر نكنيد چون جانباز است،‌ اين زن از او مراقبت مي كند. كه قطع نخاع شدن مرد،‌ مستقيم به جنگ و جانبازي اش مربوط نمي شود. ماجرايش را خواهم گفت و شما خواهيد فهميد كه اين زن،‌ نه به خاطر جانبازي شوهرش، كه به خاطر درك خودش است كه اين سختي را لذت مي برد، نه كه تحمل كند. ولي قبل از آن، براي فهميدن درجه ي ايثارگري اين زن،‌ مي تواني به يكي از آسايشگاههاي معلولين برويد و تنها يك روز، آنهم در كنار آنهمه پرستار، از يكي از مريضهاي آنجا مراقبت كنيد.

اين زن كيست؟ صاحب سه دختر و دو پسر. كوچكترين پسرش در ارتش شاهرود در حال گذراندن دوران سربازی است. با او كه هم كلام مي شويم، بيشتر از بيكاري و بيهودگي خدمت ناله مي كند تا سختي آن. دوست دارد كاري انجام بدهد نه اينكه به بطالت بگذراند. دختر كوچكش كه يازده ساله است،‌ از بهترين دانش آموزان مدرسه است و خودش مي گويد كه كتابخانه ي كلاسشان دستش است. ليست كتابهاي كتابخانه را ازش مي خواهم،‌ برايم مي آورد. توي دفتري خط كشي كرده. جلو اسم كتابها، ستونهاي‌ تاريخ تحويل و دريافت كتابها است. كتابهاي خوبي در كتابخانه دارند،‌ اما ستونهاي تحويل و دريافت،‌ خالي است. 

نمي شود كسي اين كتابها را به امانت برده باشد و اين دانش آموز ممتاز،‌ تاريخ را در دفتر درج
همين قدر بدانيد كه در شرايط خيلي سختي زندگي مي كند. یکی اش اینکه سقف خانه اش در زمستان چکه می کند و حتی نمی تواند وامی بگیرد که سقف چوبی و موریانه خورده را تعمیر کند. اين روزها كه باران مي آيد،‌ نمي دانم چرا تصوير سقف خانه ي آن زن جلو چشمم ظاهر مي شود
نكرده باشد. نكته ي جالب اينكه زن بي پرده از زبان دخترش چيزي مي گويد. مي گويد كه دخترش گفته: " اي كاش من بچه ي شما نبودم." اين جمله گرچه در نگاه اول بي ادبي ساحت پدر و مادر محسوب مي شود، ولي در عمق خود معنايي ديگر دارد. 

نداشتن پدر و داشتن مادري اينچنين. اين بچه ي يازده ساله، ‌هم پدر مي خواهد و هم مادر. نه مادري كه برايش پدري هم بكند و بيشتر وقتش را در خانه از شوهرش پرستاري كند. اما زن، ‌باز هم مي خندد. من مي دانم كه اين زن،‌ در عمق وجودش مطمئن است كه كار درست،‌ راه خودش را پيدا مي كند و روزي دخترش به وجود هر دوي آنها، افتخار خواهد كرد. چرا كه آنچه دختر در ديگران ديده،‌ هيچ وقت قابل قياس با مادري اينچنين خاص نيستند.

دیگر بچه هایش را فرستاده خانه ی بخت. در همان روستا. پسر بزرگش تازه ازدواج است و زن ديگر از او توقعي ندارد. پسر جوان كه به ديدن ما مي آيد، مي گويد كه تابستانها دامداري و زمستانها در تهران مشغول كار است. باز هم گوش دل مسئولين بشنود كه روستاها دارد خالي مي شود و اين يعني شما اشتباه رفته ايد. زن نمي تواند مثل ديگر اهالي روستا گله داري كند يا به كارهاي ديگر مشغول شود. مريضي كه در خانه دارد و احتياج به مراقبت دائم دارد،‌ دست و پايش را بسته است. و حالا جا دارد كه بگوييم حقوقي كه بنياد شهيد به آنها مي دهد،‌ بيشترش صرف خود جانباز مي شود و چيز خاصي از آن نمي ماند.


اين مرد كيست؟ در دوران جنگ تحميلي به سربازي فرستاده مي شود. قبول كنيد كه حدود بيست و پنج سال پيش، ‌اين روستاي دور افتاده،‌ واقعا امكانات ارتباطي و البته خيلي از امكانات ديگر را نداشته است. يك روز اين مرد در روستا حاضر مي شود. خانواده مي فهمند كه در بيمارستان بستري بوده. پايش تركش خورده. مرد دوباره به خدمت سربازي بر نمي گردد و حتي مدارك بيمارستانش را هم به كسي نشان نمي دهد. مدام مي ترسد كه اگر برگردد او را به خاطر ترك محل خدمت، بازداشت هم بكنند. غافل از اينكه او براي مداوا به مرخصي فرستاده شده است. 

تا اينكه چند سال بعد،‌ در يك تصادف، به كما مي رود و بعد هم كه به هوش مي آيد،‌ دكترها تشخيص مي دهند كه دچار ضايعه ي مغزي و نخاعي شده است. و چند وقت بعد، با تمام دوندگي هاي زنش، اعلام مي كنند كه هيچ كاري براي او نمي توانند بكنند. در آن روستا، هيچ كس گمان
جالب تر اينكه اعضاي خانواده از حضور دو نماينده ي محترم مجلس شوراي اسلامی در خانه شان مي گويند. مي گويند قبل از راي گيري،‌ هم جناب محسني و هم جناب بروغني به خانه ي آنها آمده اند. مي پرسيم كه داخل هم آمده اند؟ مي گويند كه درست كنار تخت همين مريض نشسته اند
نمي كرده كه كارهاي غير عادي مرد بعد از بازگشتش از سربازي،‌ احتمال دارد كه از اثرات جنگ باشد. تا اينكه وقتي ايشان در بيمارستان بستري است،‌ زنش مدارك آن زمان را به دكترها نشان مي دهد. آنها متوجه مي شوند كه مرد،‌ در زمان جنگ موجي شده است و علاوه بر شكستگي پا، در بخش اعصاب هم بستری بوده است.
 
حالا همه مي فهمند كه زمان جنگ،‌ مرد براي ادامه ي مداوا به روستا برگردانده شده است،‌ ولي او به دليل شرايط غيرعادي اش،‌ فكر مي كرده از سربازي فرار كرده است. حالا ديگر برگشتن به گذشته، براي زن و اطرافيان و خود مرد، زياد سودي ندارد. پيگيريهاي بعد از چند سال، با اينكه قطع نخاع شدنش غير مستقيم به همان موجي شدنش مربوط مي شود، همين قدر جواب مي دهد كه كمیسيون پزشكي بنياد، براي او پنج درصد جانبازي اعلام مي كند و برايش بيمه و مقرري تعيين مي شود.

مطلب زياد شد. نمي شود از سختي هايي كه اين زن براي زندگي اش مي كشد زياد گفت. همين قدر بدانيد كه در شرايط خيلي سختي زندگي مي كند. یکی اش اینکه سقف خانه اش در زمستان چکه می کند و حتی نمی تواند وامی بگیرد که سقف چوبی و موریانه خورده را تعمیر کند. اين روزها كه باران مي آيد،‌ نمي دانم چرا تصوير سقف خانه ي آن زن جلو چشمم ظاهر مي شود. پوشال هاي چند جاي سقف،‌ از لاي چوبها بيرون آمده و آثار چكه ي آب از همان نقطه پيداست.

نكته ي جالب و درناكي هم اين وسط هست. حالا كه همه ي خانواده دور هم جمع شده اند و ما با مقداري از سختي هاي آنها آشنا شده ايم،‌ از آنها سئوال مي كنيم كه چقدر پيگير بوده اند تا به نتيجه برسند و بتوانند اين كمك را به زخمهايشان بزنند. و آنها چند خاطره تعريف مي كنند. اول اينكه در دور اول سفرهاي رياست جمهوري نامه اي به آقاي احمدي نژاد مي نويسند كه چند وقت بعد جواب آن مي آيد. جواب نامه،‌ آنها را ارجاع داده به كميته ي امداد شهر ششتمد. به آنجا كه مراجعه مي كنند،‌ ديگر خبري از نامه نيست. اداره ي ارسال كننده مي گويد كه فرستاده ام و اداراه ي دريافت كننده مي گويد نامه اي با اين شماره دريافت نكرده ام. و به همين سادگي،‌ پرونده ي اين كمك بسته مي شود. 

و دوم و جالب تر اينكه اعضاي خانواده از حضور دو نماينده ي محترم مجلس شوراي اسلامی در خانه شان مي گويند. مي گويند قبل از راي گيري،‌ هم جناب محسني و هم جناب بروغني به
انگار بهش توهين كرده ام. مي گويد،‌ اين نامردي است و ما نامرد نیستیم. مي گويد كه آنها اهل ول كردن همديگر نيستند. و من از همين جاست كه مي فهمم مرد بودن،‌ به جنسيت نيست.
خانه ي آنها آمده اند. مي پرسيم كه داخل هم آمده اند؟ مي گويند كه درست كنار تخت همين مريض نشسته اند. و بعد، از قولهايي كه بهشان داده اند مي گويند. و جالب كه اين دو نماينده ي محترم،‌ تا هفتاد كيلومتري سبزوار،‌ و تا آن خانه ي محقر رفته اند و از وجود چنان مريضي و زني در چنان خانه اي در چنان روستايي خبر داشته اند و البته همه اش مربوط مي شده به قبل از انتخابات. شايد همين است كه اين خانواده ي محترم،‌ ديگر نه چشم اميدي به بنياد دارند و نه به نمايندگان محترم و نه ديگران.

از همه عجيب تر و جالب تر و بهت برانگيزتر اينكه با همه ي اين توصيف هاي كه تنها بخشي از زندگي زن است، سختي ها نتوانسته او را زمين بزند و زندگي براي او شيرين است. از شكرگذاري اش مي شود اين را فهميد. از اينكه اين پرستاري را ذخيره ي آخرتش مي داند و مي گويد كه با خود خدا معامله كرده.

و يك سئوال از زن. در آخر ديدار، ازش مي پرسم چرا اينقدر سختي را تحمل كردي؟ چرا نگذاشتيش بيمارستان.(مي دانيد كه بنياد از اين نوع جانبازان در بيمارستاني نگه داري مي كند.) چرا مثل خيلي هاي ديگر نيامدي سر خانه زندگي خودت؟
مكث مي كند. شايد نگاهي به شوهرش مي اندازد. انگار بهش توهين كرده ام. مي گويد،‌ اين نامردي است و ما نامرد نیستیم. مي گويد كه آنها اهل ول كردن همديگر نيستند. و من از همين جاست كه مي فهمم مرد بودن،‌ به جنسيت نيست. به مردانگي است كه در وجود اين زن موج مي زند.

به همين كم بسنده مي كنم و اميدوارم در همين فرصت اندك، ‌توانسته باشم شمه اي از تصوير ايثارگري و عشق را در سال ۱۳۹۱ و ۲۰۱۲، كه همه از ركود عاطفه حرف مي زنند، براي شما نشان داده باشم. شايد وظيفه ي من بيشتر از اين باشد، ولي فعلا در همين حد، هديه به درگاه حق.

پي نوشت: يكي از دوستان ما،‌ دارد براي ساخت فيلم مستندي از اين زن،‌ تلاش مي كند. خدا ياريش كند. دست دوستاني هم كه مي توانند در اين زمينه ياريگر باشند،‌ به صميميت مي فشاريم.